-
حضرت والای یار
17 مهر 1397 15:25
میرســد آوای بـــــاد، در سکــوت لالــــــهزار میرسد اینک خــزان، بـاز هــم دیـوانــهوار میرســد سرمـای مِهر، در دل ایـن کوچــهها میروی و میشود، باغ عشقــم بیبهــار جــانِ شیـریــــنِ مــرا، مــیروی و مـیبـــری مـیروی و میشــود، بغـض ها بـیاختیــار گیجــی و آشفتگـــی، در ســراب لحظـههــــا بعـد تو...
-
سوگ
27 آبان 1396 13:09
به سوگ نشسته ام خاطراتت را... و چه دلتنگم برای حتی کوچکترین رفتاهایت. برای خندههایت. برای چشمانت. برای عطر موهایت دلتنگم... دلتنگم که باز دست در دست تو ساعتها قدم بزنم ولیعصر را. و دست آخر برویم در کافهای و کِز کنی در آغوشم. با عطر قهوه ببوسمت. حتی برای سردیهایت هم دلتنگم. از اینکه حتی یکبار نگفتی "دوستت...
-
درون
15 فروردین 1396 23:43
اعتراف. اقرار. هرچه میخواهی اسمش را بگذار... من باید بگویم و میگویم. بعضی چیزها نه شروعی داشته اند. نه پایانی دارند. تغییر هم نمی کنند. مثل تو اقرار می کنم که زیباترین دختر نیستی. اما بدون شک مهربان ترین قلبی را داری که تا به حال دیده ام... اقرار می کنم که وقتی سرباز بودم و از خانواده دور می شدم حتی برای یک روز دلم به...
-
اشتباهی
29 تیر 1395 12:11
همیشه با من بوده و هست... تنهایی ، غم نشسته بودم پشت لپ تاپ و فکر می کردم... یه آهنگ خوب و آروم داشت نواخته میشد، نُت به نُت دلداریم میداد که صبر کن/ تلفن خونه زنگ خورد. با خودم فکر کردم بعضی وقتا همین زنگ خوردن چقدر خوبه. اینکه بدونی یکی اونور خط می خواد باهات صحبت کنه، حتی اگه اشتباه گرفته باشه...
-
نشونه
20 تیر 1395 20:24
تو هم تو یه نقطه از این دنیای بزرگ داری نفس می کشی... مطمئنم. دلتنگ ، می خندی ، اشک میریزی و قلبت می کشنه. امروز ایمانمو از دست دادم. نه به بودنت. به پیدا کردنت! اگه تا آخر دنیا برم و دنبالت بگردم اما پیدات نکنم چی؟ چی میشه اگه تمام رویاهایی که ساختم خراب بشن؟ اگر هیچوقت پیدات نشه... اگر تنها بمونیم تا ابد اگر با هم...
-
نفرین نامه
24 اردیبهشت 1395 22:09
یه وقتایی . مثل همین حالا . مثل همین جمعه دلم اونقدر تنگ و حالم بد میشه که متنفر میشم از خودم از دنیا ، از همه آدمایی که میشناسم... دلم می خواست نبودم، هیچی نبود... اصلا مهم نیست برام هیچ چیز زانوهامو بغل میگیرم و به خودم میگم لعنت به این زندگی لعنت به من لعنت به همه لعنت به آخر هفته ها لعنت به جمعه شب
-
یکی نبود
19 اردیبهشت 1395 20:13
یکی بود، یکی نبود زیـر گنبـد کـبــــــــود از همـــــــون روز ازل یکی بود که تنها بود
-
دلم خوشه به تو
13 اردیبهشت 1395 21:22
تو همین دنیایی که پر شده از تلاش های سرسختانه برای بقا... پر شده از تکرار و پوچی... تنها دلخوشیم شده اینکه از سر کار برگردم و کتری رو بزارم رو اجاق. لباسامو در بیارم و یه چایی دم کنم... یه ملحفه بپیچم دور خودم و یه لیوان چایی تلخ تو دستم... بشینم تو ایوون کنار گل ها... بهاره و شبا خنکه... چندتا آهنگ خوب گوش کنم و زل...
-
عصر جمعه
3 اردیبهشت 1395 18:14
جمعه است و عصر... باز من فکر می کنم و فکر می کنم... به تنهایی هایم و سکوت و تاریکی بعد از ظهر اتاقم... به سرم می زند بروم بیرون و قدم بزنم. از کنار پارک رد شوم و آدم ها را نگاه کنم... بروم کتاب جدید بخرم و غرق شوم. دلم به قدر تمام دنیا تنگ است...
-
رویــا
2 اردیبهشت 1395 11:25
نه گرم بود... نه سرد هوا رو می گم متعادلتر از هر وقت دیگه ای . آفتاب یه گوشه از خونه رو روشن کرده بود. ما رو کاناپه کنار هم نشسته بودیم و من آروم گرفته بودم... دست کشیدم روی لب هاش و نگاهش کردن... به لاله گوشش، به موهاش، به چشم هاش... -میدونی، بعضی وقتا کلمه ها قدرت توصیف تمام و کمال یه سری از چیزها رو ندارن... اما با...
-
از خودم میترسم...
10 فروردین 1395 00:21
کل روز خودمو حبس کردم تو اتاق سردم. روی تختم دراز کشیدم و فکر کردم. خوابم برد. بیدار شدم و فکر کردم و این پروسه تا شب بارها تکرار شد... به خودم فکر کردم که اصلا آدم کاملی نیستم. به ضعف هام. به اینکه چقدر جمع گریز و افسرده ام. به اینکه چقدر گوشه گیر و کم حرفم. و بیشتر از همه به علتش فکر کردم. خوب میدونم دلیلش چیه... به...
-
روز ۹۱۴۳ زندگیم
15 اسفند 1394 20:43
در خونه رو بستم. دنیا آبی بود! خورشید غروب کرده بود اما هوا هنوز روشن بود و بدرنگ تر از همیشه به نظر می رسید. هدفونو گذاشتم تو گوشم و شروع کردم به قدم زدن. طبق معمول دنیا شد یه فیلم و من تو ذهنم صحنه هایی که میدیدم رو با موسیقی چفت و جور میکردم. نگاه به چهره مردم، شاخه های لخت که کم کم با سیاه شدن آسمون همرنگ میشدن و...
-
پوچ شدم
4 اسفند 1394 22:37
دقیقا همون لحظه که فکر می کنی همه چیز خوب شده... زخمای قدیمی سر باز می کنن... تازه داشتم خوب می شدم که دوباره یه حس کهنه اومد سراغم پوچ شدم
-
آرمانشهر
17 بهمن 1394 18:11
ناخودآگاه یاد بچگیام میوفتم صبحایی که بی دغدغه و وقتی از خواب سیر میشدم از خواب بیدار میشدم و صبحونه آماده بود... تابستونای گرم و نور آفتاب سر صبح... چایی شیرین و نون داغ یاد عصرا میوفتم... لحظه های پرشور دم غروبی که انتظارشو میکشیدم... دلم تنگ میشه واسه کارتون دیدنا، دوچرخه سواریا، میکرو بازی کردنا و خندیدنای از ته...
-
ته خاک
13 بهمن 1394 18:53
کلمه ها خالی میشن مثل الان که زندگی خاکستری شده امید به موندن ته میکشه و تو میمونی و کلی حرف تلخ که آروم آروم ته نشین میشه توی قلبت تو میمونی و آرزوی آزادی و رویای پرواز میدونم آخرسر هم دیگه این دل نمی تپه و تموم میشه میگن علائم حیاتیم از بین رفته میگن علت مرگم ایست قلبی بوده میگن پر کشیدم ته خاک
-
آوار
13 بهمن 1394 18:43
دو سال حبس به جرم پسر بودن؟
-
فرسودگی
27 دی 1394 22:01
احساس فرسودگی می کنم خیلی ملموس دارم تحلیل رفتنم رو میبینم توی چند ماه گذشته ، دقیقا از تیر همین امسال به بعد زندگی واسم اندازه چند سال گذشته دارم میبینم که جسم و روحم چقدر عوض شده . . . فقط خدا خدا می کنم که بعد از این همه سختی خبرای خوبی تو راه باشه اونم بزودی...
-
آخرین انسان روی کره زمین
22 دی 1394 17:11
دل نبستم به هیچ چیز و هیچکس آماده ام اما انگار هنوز کار ناتموم دارم میترسم ، از عاقبتش میترسم که تمومش کنم نمی خوام یه عمر زحمتم به باد بره و بد تموم بشه میترسم که تمومش کنم شدم مثل کسی که تک و تنها بین خرابه های یه شهر گمشده قدم میزنه... شاید، آخرین انسان روی کره زمین
-
دِلخون
16 آذر 1394 10:51
کمتر نـــــواز بنده بـــــــی دل را به عَتــــاب بـــــا تازیـــانه های سیــــاهِ کمندِ گیسویت درّنـــده تـــــر ز دَدان میــدری مَـــدَر که من ز پــــا فِتــــــــــادم از خنجر دو اَبـــــــــرویت دل مرا به خون نشانده ای و من هنوز هم مست و خراب می شوم، می شنوم بویت به سان مهر میــــان دریــــــا و ماهتــــاب هـــزار...
-
خواب
20 آبان 1394 09:43
روبـروی هــم دو دل ، روبـروی هم دو قاب دست هایی سرد اما ، دو نگاه پاک و ناب چشمهایش کوه نور ، عاشق و مست و خراب لعل لـب هایش عسل ، گیسویش رنگ شراب گفتمش دارم به دل ، مهر تـــــــــــو ای ماهتاب گفتمش خورشید من ، لیلای من ، جانم ، بتاب گفت مجنون گشته ای ، تشنه ای و من سراب سال ها می گذرد ، بود آنـــــــــروز همچو خواب
-
غروب پاییزی
16 آبان 1394 16:03
در آن غروب پـــــــاییزی ، در آن سرمــــــــــــای عالم سوز پشیمانم که لب وا کردم و گفتم حدیث عشق را افسوس وفا کردم ، جفا کردی و حالا خسته ام خسته من بیدل در ایــن برزخ و لب هــایم فرو بسته
-
امروز
14 آبان 1394 19:13
امروز فهمیدم خوب بودن کافی نیست... فهمیدم شکستن غرور چیزهای خوبی در پی ندارد فهمیدم نگه داشتن اشک یعنی مرد شدن و چقدر بدم آمد از خودم که مرد شدم. امروز شکستم غروب بود و من و خورشید هردو با هم غروب کردیم سرم درد میکند، تیر می کشد انگار هوایم بارانیست صاعقه ها را احساس می کنم و چشمانم مانند دو سد بزرگ پر آب اند اما نم...
-
عاشقانه
16 مهر 1394 14:11
تویی بــا من ، منم با تــــو بـــــزار ببـــافـم موهاتـــو تــــو خندیـدی و نوشیــدم از اون فنجـون چشماتـــو تـو شیرینـی و فرهــــــادم منم مجنــــون و لیلاتــــو یه موسیقی لایـت و شمع یــــه پُک از کنج لبهاتـــو ولـیعصــــر و غــروب ســرد یه دست گرم تو دستاتو هیروشیمــــا میشه قلبـم وقتـی میبـــاره اشکـــاتو چرا چند...
-
من شکستم کافیه
8 مهر 1394 13:04
- چرا حرف نمیزنی دیگه؟ - چی بگم مثلا؟ چیزای تکراری؟ - دیگه دعوامم نمی کنی؟ (سکوت) شاید سکوت بهتره... شاید بهتره چیزایی که تو ذهنمه نگم! شاید بهتره ندونه که دیر شده... من شکستم کافیه ، نمیگم که تو نشکنی...
-
شبی که صبح نمیشه
6 مهر 1394 17:13
زل زدم به تهران ... چراغای کوچیک و بزرگ ، دور و نزدیک سوسو میزنن به هر چراغ روشنی که نگاه می کنم به این فکر می کنم که چه داستانی داره با خودش چند نفر زیر نورش زندگی می کنن؟ مرد ، زن ، دختر ، پسر ، پیر ، جوون شادن و می خندن ؟ یا افسرده و غمگینن ؟ به تعداد چراغای روشن داستان هست اینجا ... و هر بار من خودمو می زارم جای...
-
بزرگ شدم، همین حالا!
15 شهریور 1394 13:50
سر ظهر تو تراس خونه نشستم ... ساعت حدود 2:30 باید باشه. آفتاب شهریور مثل ماه های قبلی اونقدرا هم تند نیست. شمعدونی ها هنوز مقاوت می کنن و گل میدن. یه چایی لیوانی دستمه و تو فکر اینم که تلخ بنوشم یا قند بیارم. اینکه این موقع ظهر تو تراس نشستم و دارم چایی می خورم اونقدرا هم اتفاقی نیست. چند روزیه که می خوام بشینم و...
-
من دیگه من نبودم
22 مرداد 1394 15:29
آسمون شهر از قبل هم خاکستری تر شده... تو پارک ملت نشستم روی نیمکت و اومدن پاییزو نگاه میکنم. مثل خوره افتاده به جونم حرفی که خواستم اما نزدم... بعد ۵ سال اونی که رفته بود برگشت... خواستم بگم:«بزرگ شدی و فهمیدی، اما دیر» دیر بود. من دیگه من نبودم!
-
فراموش شدن
25 تیر 1394 20:55
گفتم :" به زودی من را از یاد خواهی برد، خیلی زودتر از آنکه فکرش را بکنی. و در یک صبح سرد پاییزی، وقتی برای خرید بیرون رفته ای به یاد می آوری که چیزی از من باقی نمانده مگر یک اسم بی مفهوم." خندیدی و در دلت گفتی :" دیوانه" حالا شش سال از آن روز می گذرد... چه حس لذت بخشی دارد فراموش شدن!
-
غریبه
24 تیر 1394 19:48
نمی دونم چند وقت بود که بی حرکت بهش زل زده بودم ... اما به محض اینکه به خودم اومدم فهمیدم نگاهم آزارش داده. برگشتم و به پنجره نگاه کردم. حس میکردم که هنوز چشمش به منه و نگاهش روی شونه هام سنگینی می کرد. صدای باد و بوران مثل ناله های یه زن جوون از عمق جنگل مه گرفته به گوش می رسید. نا خودآگاه سرم دوباره چرخید سمتش و...
-
مونولوگ
8 تیر 1394 18:57
هوای کیوسک دم داشت و در عین حال که کولر با تمام قدرت کار می کرد ، عرق ریختن کار جمع دونفره ما شده بود. از چهره شکسته و حرف های پخته اش می شد فهمید میان ساله. وانمود کردم موزاییک های کف رو نگاه می کنم در حالی که مطمئن بودم مرد میان سال داره من رو ورانداز می کنن. سکوتی که دقایقی طولانی حاکم بود با صدای صاف کردن گلوی مرد...