هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

شبی که صبح نمیشه

زل زدم به تهران ... چراغای کوچیک و بزرگ ، دور و نزدیک سوسو میزنن

به هر چراغ روشنی که نگاه می کنم به این فکر می کنم که چه داستانی داره با خودش

چند نفر زیر نورش زندگی می کنن؟ مرد ، زن ، دختر ، پسر ، پیر ، جوون

شادن و می خندن ؟ یا افسرده و غمگینن ؟

به تعداد چراغای روشن داستان هست اینجا ...

و هر بار من خودمو می زارم جای یکی از اون آدما و تا صبح زندگی می کنم.

باهاشون می خندم ، گریه می کنم ، به دنیا میام ، میمیرم

از این فاصله چراغا دیده می شن ، انگار شب آرومیه اما فقط خدا می دونه که تو دل هر پنجره از این خونه ها چه خبره...

من اینجام ، شبه... شبی که صبح نمیشه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد