زل زدم به تهران ... چراغای کوچیک و بزرگ ، دور و نزدیک سوسو میزنن
به هر چراغ روشنی که نگاه می کنم به این فکر می کنم که چه داستانی داره با خودش
چند نفر زیر نورش زندگی می کنن؟ مرد ، زن ، دختر ، پسر ، پیر ، جوون
شادن و می خندن ؟ یا افسرده و غمگینن ؟
به تعداد چراغای روشن داستان هست اینجا ...
و هر بار من خودمو می زارم جای یکی از اون آدما و تا صبح زندگی می کنم.
باهاشون می خندم ، گریه می کنم ، به دنیا میام ، میمیرم
از این فاصله چراغا دیده می شن ، انگار شب آرومیه اما فقط خدا می دونه که تو دل هر پنجره از این خونه ها چه خبره...
من اینجام ، شبه... شبی که صبح نمیشه