نمی دونم چند وقت بود که بی حرکت بهش زل زده بودم ...
اما به محض اینکه به خودم اومدم فهمیدم نگاهم آزارش داده. برگشتم و به پنجره نگاه کردم.
حس میکردم که هنوز چشمش به منه و نگاهش روی شونه هام سنگینی می کرد.
صدای باد و بوران مثل ناله های یه زن جوون از عمق جنگل مه گرفته به گوش می رسید. نا خودآگاه سرم دوباره چرخید سمتش و نگاهم با چشماش گره خورد.
گفتم :«شما منو یاد کسی می ندازین که قبلا می شناختم»
یه لبخند تصنعی تحویلم داد تا فقط واکنشی به حرفم نشون داده باشه...
صدای ناله ها حالا تبدیل شده بود به فریادهای ممتد و گوش خراش.
پیش خودم فکر کردم شاید دچار فراموشی شدم! این غریبه کی بود؟ کی اومده بود؟ و تو کلبه من چیکار داشت؟
اون هم تو این زمستون سرد و تاریک...
سکوت عجیبی حکم فرما شد. حتی صدای جیر جیر سقف چوبی که طوفان بیرون رو تاب نمیاورد قطع شد! همینطور که چشمم رو دوخته بودم به آسمون خاکستری و بیروح بیرون ، گفتم :«چاییتون داره سرد میشه»
جوابی نداد. دوباره به آینه نگاه کردم! غریبه رفته بود...
بیست و سوم تیر نود و چهار
سلام به منم سربزنید