هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

فراموش شدن

گفتم :" به زودی من را از یاد خواهی برد، خیلی زودتر از آنکه فکرش را بکنی. و در یک صبح سرد پاییزی، وقتی برای خرید بیرون رفته ای به یاد می آوری که چیزی از من باقی نمانده مگر یک اسم بی مفهوم."

خندیدی و در دلت گفتی :" دیوانه"

حالا شش سال از آن روز می گذرد... چه حس لذت بخشی دارد فراموش شدن!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد