هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

تعظیم

در برابر تو سر به خاک می سایم و گونه هایم گلگون می شود از شرم این ناتوانی ...

چشم ها

از آینه به چهره اش نگاه می کردم ...

دریغ از یک ذره دلخوشی و امید ، مثل سنگ !

راننده مینی بوس را می گویم ...

موهای ژولیده و ظاهر نامرتبی داشت


یک لحظه متوجه شد که زل زده ام به قیافه عبوسش

چشمم را برمی گردانم و نگاهم می افتد به آگهی ترحیمی که روی شیشه جلو نصب شده و دوباره نگاهش می کنم

لباس سیاه پوشیده 

اگه می شد

اگه می شد ، همین الان چمدونمو بر می داشتمو می رفتم اونجا


اونجایی که دیوارای کاهگلی کوچه هاش از من خاطره دارن