هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

روز ۹۱۴۳ زندگیم

در خونه رو بستم. دنیا آبی بود!

خورشید غروب کرده بود اما هوا هنوز روشن بود و بدرنگ تر از همیشه به نظر می رسید. هدفونو گذاشتم تو گوشم و شروع کردم به قدم زدن. طبق معمول دنیا شد یه فیلم و من تو ذهنم صحنه هایی که میدیدم رو با موسیقی چفت و جور میکردم. نگاه به چهره مردم، شاخه های لخت که کم کم با سیاه شدن آسمون همرنگ میشدن و از بین میرفتن، من یه موجود تنها بودم که روی کره زمین قدم میزد و از بین خرابه ها و بازمونده ی حیات موجودات دیگه راه خودشو پیدا میکرد.

همینطور که پیش میرفتم کوچه ها و خیابونا تنگ تر می شدن و نفس کشیدن برام سخت تر میشد.درست جلوی یه گل فروشی هدفونو در آوردم، دنیا متوقف شد. سه دقیقه با گل فروش گپ زدم و دوباره هدفونو گذاشتم تو گوشم و راه افتادم... از خط عابر پیاده که رد میشدم ،نگاه سنگین تموم ماشینایی که پشت چراغ راهنما ایستاده بودن رو حس کردم. با خودم فکر میکنم که میتونست الان با من قدم بزنه، اما نخواست و تنها موندیم. هم من هم اون. چرا؟ بعد۲۵ سال زندگی کردن هنوز نمیفهمم چرا...

روبروی در خونم. هدفونو از گوشم درمیارم و یه نفس عمیق میکشم و کلیدو میندازم  و میچرخونم. همیشه گفتن خونه که میری خستگیتو بزار پشت در... منم با لبخند میرم تو و سلام میکنم.

پوچ شدم

دقیقا همون لحظه که فکر می کنی همه چیز خوب شده...

زخمای قدیمی سر باز می کنن...

تازه داشتم خوب می شدم که دوباره یه حس کهنه اومد سراغم

پوچ شدم