ناخودآگاه یاد بچگیام میوفتم
صبحایی که بی دغدغه و وقتی از خواب سیر میشدم از خواب بیدار میشدم و صبحونه آماده بود... تابستونای گرم و نور آفتاب سر صبح... چایی شیرین و نون داغ
یاد عصرا میوفتم... لحظه های پرشور دم غروبی که انتظارشو میکشیدم... دلم تنگ میشه واسه کارتون دیدنا، دوچرخه سواریا، میکرو بازی کردنا و خندیدنای از ته دل، حتی واسه غم غروباش
واسه قایم باشک بازی کردنای شباش تو کوچه و شام خوردنای خانواده دور هم... بعدش کز کردن گوشه اتاق و فکر کردن به اینکه چقدر همه چی خوبه
دلم تنگه، حالا که خودم غرق شدم تو سختیای زندگی
و گه گاه حس گذشته واسه چند لحظه میاد سراغم
آرمانشهر من کودکی!