هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

آرمانشهر

ناخودآگاه یاد بچگیام میوفتم

صبحایی که بی دغدغه و وقتی از خواب سیر میشدم از خواب بیدار میشدم و صبحونه آماده بود... تابستونای گرم و نور آفتاب سر صبح... چایی شیرین و نون داغ


 یاد عصرا میوفتم... لحظه های پرشور دم غروبی که انتظارشو میکشیدم... دلم تنگ میشه واسه کارتون دیدنا، دوچرخه سواریا، میکرو بازی کردنا و خندیدنای از ته دل، حتی واسه غم غروباش


واسه قایم باشک بازی کردنای شباش تو کوچه و شام خوردنای خانواده دور هم... بعدش کز کردن گوشه اتاق و فکر کردن به اینکه چقدر همه چی خوبه


دلم تنگه، حالا که خودم غرق شدم تو سختیای زندگی

و گه گاه حس گذشته واسه چند لحظه میاد سراغم


آرمانشهر من کودکی!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد