هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

فراموش شدن

گفتم :" به زودی من را از یاد خواهی برد، خیلی زودتر از آنکه فکرش را بکنی. و در یک صبح سرد پاییزی، وقتی برای خرید بیرون رفته ای به یاد می آوری که چیزی از من باقی نمانده مگر یک اسم بی مفهوم."

خندیدی و در دلت گفتی :" دیوانه"

حالا شش سال از آن روز می گذرد... چه حس لذت بخشی دارد فراموش شدن!

غریبه

نمی دونم چند وقت بود که بی حرکت بهش زل زده بودم ...

اما به محض اینکه به خودم اومدم فهمیدم نگاهم آزارش داده. برگشتم و به پنجره نگاه کردم.

حس میکردم که هنوز چشمش به منه و نگاهش روی شونه هام سنگینی می کرد.

صدای باد و بوران مثل ناله های یه زن جوون از عمق جنگل مه گرفته به گوش می رسید. نا خودآگاه سرم دوباره چرخید سمتش و نگاهم با چشماش گره خورد.

گفتم :«شما منو یاد کسی می ندازین که قبلا می شناختم»

یه لبخند تصنعی تحویلم داد تا فقط واکنشی به حرفم نشون داده باشه...

صدای ناله ها حالا تبدیل شده بود به فریادهای ممتد و گوش خراش.

پیش خودم فکر کردم شاید دچار فراموشی شدم! این غریبه کی بود؟ کی اومده بود؟ و تو کلبه من چیکار داشت؟

اون هم تو این زمستون سرد و تاریک...

سکوت عجیبی حکم فرما شد. حتی صدای جیر جیر سقف چوبی که طوفان بیرون رو تاب نمیاورد قطع شد! همینطور که چشمم رو دوخته بودم به آسمون خاکستری و بیروح بیرون ، گفتم :«چاییتون داره سرد میشه»

جوابی نداد. دوباره به آینه نگاه کردم! غریبه رفته بود...


بیست و سوم تیر نود و چهار

مونولوگ

هوای کیوسک دم داشت و در عین حال که کولر با تمام قدرت کار می کرد ، عرق ریختن کار جمع دونفره ما شده بود.

از چهره شکسته و حرف های پخته اش می شد فهمید میان ساله.

وانمود کردم موزاییک های کف رو نگاه می کنم در حالی که مطمئن بودم مرد میان سال داره من رو ورانداز می کنن.

سکوتی که دقایقی طولانی حاکم بود با صدای صاف کردن گلوی مرد میان سال شکسته شد. شاید می خواست به من بفهمونه که نگاهش کنم. شاید می خواست صحبت کنه...

من بی تفاوت موزاییک ها رو نگاه می کردم که شروع کرد.


- تو مدیر خوبی نیستی!


حالا زل زده بودم به چشماش. هنوز گیج حرفش بودم و نمی دونستم این حرف رو توهین تلقی کنم یا از کنارش بگذرم! شاید می خواست فقط حرفی زده باشه تا سر بحث باز بشه...

چشماش رو پایین انداخت و در حالی که موزاییک ها رو نگاه می کرد ادامه داد:


- آدمای خوب هیچوقت مدیرای خوبی نیستن!


غروب از راه می رسید.