هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

مونولوگ

هوای کیوسک دم داشت و در عین حال که کولر با تمام قدرت کار می کرد ، عرق ریختن کار جمع دونفره ما شده بود.

از چهره شکسته و حرف های پخته اش می شد فهمید میان ساله.

وانمود کردم موزاییک های کف رو نگاه می کنم در حالی که مطمئن بودم مرد میان سال داره من رو ورانداز می کنن.

سکوتی که دقایقی طولانی حاکم بود با صدای صاف کردن گلوی مرد میان سال شکسته شد. شاید می خواست به من بفهمونه که نگاهش کنم. شاید می خواست صحبت کنه...

من بی تفاوت موزاییک ها رو نگاه می کردم که شروع کرد.


- تو مدیر خوبی نیستی!


حالا زل زده بودم به چشماش. هنوز گیج حرفش بودم و نمی دونستم این حرف رو توهین تلقی کنم یا از کنارش بگذرم! شاید می خواست فقط حرفی زده باشه تا سر بحث باز بشه...

چشماش رو پایین انداخت و در حالی که موزاییک ها رو نگاه می کرد ادامه داد:


- آدمای خوب هیچوقت مدیرای خوبی نیستن!


غروب از راه می رسید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد