هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

سوگ

به سوگ نشسته ام خاطراتت را...

و چه دلتنگم برای حتی کوچک‌ترین رفتاهایت. برای خنده‌هایت. برای چشمانت.

برای عطر موهایت دلتنگم...

دلتنگم که باز دست در دست تو ساعت‌ها قدم بزنم ولیعصر را.

و دست آخر برویم در کافه‌ای و کِز کنی در آغوشم.

با عطر قهوه ببوسمت.

‌حتی برای سردی‌هایت هم دلتنگم.

از اینکه حتی یکبار نگفتی "دوستت دارم"...


بعدِ تو

عجب ویرانه‌ایست

این دنیای پوچ...