هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

من دیگه من نبودم

آسمون شهر از قبل هم خاکستری تر شده... تو پارک ملت نشستم روی نیمکت و اومدن پاییزو نگاه میکنم. مثل خوره افتاده به جونم حرفی که خواستم اما نزدم...

بعد ۵ سال اونی که رفته بود برگشت... خواستم بگم:«بزرگ شدی و فهمیدی، اما دیر» 

دیر بود. من دیگه من نبودم!