هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

خواب

روبـروی هــم دو دل ، روبـروی هم دو قاب

دست هایی سرد اما ، دو نگاه پاک و ناب


چشمهایش کوه نور ، عاشق و مست و خراب

لعل لـب هایش عسل ، گیسویش رنگ شراب


گفتمش دارم به دل ، مهر تـــــــــــو ای ماهتاب

گفتمش خورشید من ، لیلای من ، جانم ، بتاب


گفت مجنون گشته ای ، تشنه ای و من سراب

سال ها می گذرد ، بود آنـــــــــروز همچو خواب

غروب پاییزی

در آن غروب پـــــــاییزی ، در آن سرمــــــــــــای عالم سوز

پشیمانم که لب وا کردم و گفتم حدیث عشق را افسوس


وفا کردم ، جفا کردی و حالا خسته ام خسته

من بیدل در ایــن برزخ و لب هــایم فرو بسته

امروز

امروز فهمیدم

خوب بودن کافی نیست...

فهمیدم شکستن غرور چیزهای خوبی در پی ندارد

فهمیدم نگه داشتن اشک یعنی مرد شدن

و چقدر بدم آمد از خودم که مرد شدم.


امروز شکستم

غروب بود و من و خورشید هردو با هم غروب کردیم

سرم درد میکند، تیر می کشد

انگار هوایم بارانیست

صاعقه ها را احساس می کنم

و چشمانم مانند دو سد بزرگ پر آب اند

اما نم پس نمی دهند


امروز فهمیدم

اعتماد به نفس به تنهایی کافی نیست

فهمیدم حتی اگر همه چیز هم خوب باشد

می تواند با یک کلمه، با یک نگاه

آوار شود تمام آنچه ساخته ای


امروز را فراموش نخواهم کرد

بلکه قابش می کنم و در سرسرای ذهنم به دیوار می آویزم

تا یادم بماند که شکستن چه طعمی دارد