هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

پاییز امسال

عجب پاییزی بشود پاییز امسال

یادت هست ؟ خیلی وقت بود که منتظر بودیم تا طبیعت به نفس های آخرش نزدیک شود

برگ ها بمیرند و بریزند و ابرها بیایند


قرار گذاشتیم من و دلتنگیهایم

همین که هوا کمی خنک شد

دم غروب یک لیوان بزرگ چای گرم برداریم و برویم توی تراس بنشینیم

شهر را نگاه کنیم

چراغ هایی که یکی پس از دیگری روشن می شوند

و مردمی که به سمت خانه هایشان بازمی گردند . چقدر با امید و اشتیاق !

شاید هم به آسمان نگاه کردیم و فکر کردیم که تا نم نم باران بزند عاشق های شهر بیایند توی کوچه و خیابان


نم نم باران زد اما ...

بوی نم و چوب خیس

هوا نم نم روشن می شد و همراه با طلوع شفق صبحگاهی من رو هم بیدار می کرد. من دیگه اون آدم عبوس و تلخ گذشته نبودم که روزهامو با منفی بافی و بی امیدی شروع می کردم.

اینکه داشتم با طلوع خورشید بیدار می شدم یه حس جدید و خوب رو در من بوجود می آورد. بوی نم و چوب خیس خورده خیلی محسوس بود.

تمام اون شب سرد بارون باریده بود و وقتی اون موقع صبح از اتاق تاریکم خزیدم بیرون و روی تراس قد علم کردم، هنوز هم قطره های معلق آب رو می شد توی هوا حس کرد.

اولین پرتوهای نور که روی درختای خواب آلود دست می کشید رو نگاه می کردم و با نفس های عمیق هوای پاک و مرطوب رو به ریه هام هدیه می دادم.

یکم گیج بودم . مثل آدمی که تازه به دنیا اومده هیچ خاطره و گذشته ای رو به یاد نمی آوردم و فقط از زمان حال لذت می بردم.

از پله های چوبی که به سمت طبقه پایین و آشپزخونه که رفتم سردیه کف ، خواب رو به طور کل از سرم پروند. انگار نه انگار که الان 5 صبحه و من ... دیشب چه اتفاقی افتاده بود که من اینقدر حس خوب و خوشی داشتم ؟ چیزی رو به خاطر نمی آوردم و این اصلا مهم نبود. این حس اینقدر خوب بود که نمی خواستم لحظه ای از اونو از دست بدم.

کتری رو پر آب کردم و گذاشتم روی اجاق. حتی این کارای روزمره و تکراری هم انگار معنی و کیف جدیدی داشتن.

روز شانس من بود چون به آرزوم رسیده بودم . آرزویی که سال ها گوشه دلم غبار و زنگار روش نشسته بود. اینکه یه روزی تو خواب باشی و من مثل یه مرد خوشحال بیدار بشم و برات صبحونه آماده کنم. تو تراس بایستم و به تک تک ابرها و درخت ها فخر بفروشم که تورو دارم.

حالا داشت اتفاق می افتاد و دلم نمی خواست هیچ چیز خرابش کنه ... حتی صدای سوت کتری که نفهمیدم کی جوش اومده.

اونروز صبح من و تو، توی تراس کلبه چوبی که به عشقت ، با دستای خودم ساخته بودم صبحانه خوردیم. من بوسیدمت و خورشید بهم چشمک زد. دورمون پتو پیچیده بودم اما با این حال بدنت سرد بود. همه چیز رویایی بود اما حیف که چشمای سیاهتو نمی تونستی باز کنی. کاش زنده بودی

جمعه


وقتی که جمعه آسمان سرخ رنگ می شودیاد گذشته می کنم و دلم تنگ می شود
آتـــش بــــس عقــل و دلــم رو به زوال استصلـح از مـیــان می رود و جنگ می شود
می لــــــــرزم از سرمــــایِ آوارِ خــــــاطــراتوقتی زمـان نمی گذرد ، سنگ می شود
افســوس کـــه ایـــــن سنگ ســرد و سختعمـــریسـت نصیب پــــای لنگ می شود

93/6/7