هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

زندگی دوباره سوسو می زد

سرم را تکان می دادم . تازه داشتم آگاه میشدم و او در نقش یک ناجی داشت مرا از خواب بیدار می کرد . بوی زندگی می آمد !

داشتم گَرد مرده ای که تمام این سالها خودم روی این زندگی پاشیده بودم به چشم میدیدم .

ناجی غریبه نبود ، تمام این مدت مرا میدید ، حال آمده بود برای آگاه کردن و من سکوت کرده بودم و انگار در حس جدیدی غوطه ور بودم .

زندگی دوباره سوسو می زد...

روزهای لعنتی و سالهای پیشرفت

همه چیز از همان لحظه شروع شد ...

از همان دقایق شوم ، روزهای لعنتی و سالهای پیشرفت .

بوی تکنولوژی و زرق و برق امکانات کورمان کرد ! وگرنه

وگرنه در خانه های ویلایی و روستاهای خودمان خوشحال و آسوده روزگار می گذراندیم

لب چشمه عاشق دختری میشدیم که رخت چرک ها را می شست

هروز و هروز خانواده خود را می دیدیم ، هروز احساس خوشبختی می کردیم

دغدغه مان پول و قسط و خورد و خوراک نبود


پیشرفت کردیم برای آسایش و بیشتر از همه آسایش را از دست دادیم .