هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

حالم

دلم نمی گیرد ، دلگیر هم نمی شوم

اینان کیستند ؟

کوله بار خستگی ها بر دوش

ذهنم مشوش

در گذرگاه های این شهر غریب

قدم می زنم ...


در فکرم هزار چیز می گذرد

در هر قدم مسجدهایی را می بینم که درهایشان بسته است

اینان کیستند ؟

پیشانی هایشان از فرط سجده پینه بسته

کمر هایشان از بس رکوع کرده اند خم شده

اما نمی دانند خدا کیست!

عمری خم و راست شوی و ندانی برای که ؟ برای چه ؟


ذهنم مشوش است

به درهای بسته نگاه می کنم

به گلدسته ها و گنبد هایی که برافراشته شده اند


خسته از افکار خویش ، می روم

در کوچه های سرد این شهر غریب


نوشته شده در اردکان-یزد

شب های من

لیوان چایی در دست ، افکار سیاه و سفید ، چشمم میافتد به "سه دفتر مشیری" 

می خوانم و می روند و باز نمی گردند این ثانیه ها

چای لیوانی را سر می کشم و افکارم می رود به سویی دیگر