هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

غروب پاییزی

در آن غروب پـــــــاییزی ، در آن سرمــــــــــــای عالم سوز

پشیمانم که لب وا کردم و گفتم حدیث عشق را افسوس


وفا کردم ، جفا کردی و حالا خسته ام خسته

من بیدل در ایــن برزخ و لب هــایم فرو بسته

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد