هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

درون

اعتراف. اقرار. هرچه میخواهی اسمش را بگذار... من باید بگویم و میگویم.

بعضی چیزها نه شروعی داشته اند. نه پایانی دارند. تغییر هم نمی کنند. مثل تو

اقرار می کنم که زیباترین دختر نیستی. اما بدون شک مهربان ترین قلبی را داری که تا به حال دیده ام...

اقرار می کنم که وقتی سرباز بودم و از خانواده دور می شدم حتی برای یک روز دلم به اندازه تمام تنهایی هایم تنگ می شد...

اعتراف میکنم که وقتی امروز عصر مادرم زنگ زد و پرسید:«کجایی؟» احساس خوشبختی کردم...

اعتراف می کنم که پدرم تنها قهرمان من است. محکم ترین موجودی که میشناسم. حتی اگر یادم نباشد که آخرین باری که در آغوشش گرفتم کی بوده است...

اعتراف می کنم که خواهرم تا ابد در ذهن و کانتکت گوشی ام «آجی» باقی می ماند. حتی اگر هیچوقت اینگونه صدایش نکرده باشم...

برادرانم هم تا همیشه «داداش» خواهند بود برایم. مهم نیست که چه شده و می شود...

راه رسیدن به آرامش درون عشق ورزیدن است و دوست داشتن. هنر زندگی، دیدن خوبی دیگران است و باور به اینکه خوبی در وجود همه آدم ها هست...

اشکال ندارد. فردا باز از خواب بیدار می شوم و با چهره عبوس و بداخلاق به سر کار میروم. در تاکسی چرت میزنم و از کوچه ها میگذرم. اما در ذهن من همه چیز زیباست...

مهم نیست اگر همه ظاهر من را ببینند.

خیالم راحت است که حداقل تو درونم را دیدی...