آسمون قرمز شده بود...
بوی نم داشت دیوونم می کرد و سرما تا مغز استخونمو می سوزوند
بین ازدحام خیابون راهمو کج کردم تو یه کوچه ی خلوت
یه لحظه مکث . غربت کوچه حالمو عوض کرد ، کوچه پیر بود و خیلی خاطره ها داشت انگار
درختای بلند و خشک ، جوی آب سنگ فرشایی که پر بودن از برگهای خشک
و برگای خشکی که حالا نم نم بارون تن نحیفشونو نوازش میکرد...