هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

بزرگ شدم، همین حالا!

سر ظهر تو تراس خونه نشستم ... ساعت حدود 2:30 باید باشه.

آفتاب شهریور مثل ماه های قبلی اونقدرا هم تند نیست. شمعدونی ها هنوز مقاوت می کنن و گل میدن.

یه چایی لیوانی دستمه و تو فکر اینم که تلخ بنوشم یا قند بیارم. اینکه این موقع ظهر تو تراس نشستم و دارم چایی می خورم اونقدرا هم اتفاقی نیست. چند روزیه که می خوام بشینم و ببینم با خودم چند چندم!

فکر کنم درباره آدمی که هستم. آدمی که دیگه اون آدم قبلی نیست...

آدمی که درساشو خوب یاد گرفته و روی تک تک جاهای بدنش جای زخم و دشنس.

اونی که به هرکی دل بست ازش دل بریدن.

اونی که دوید اما نرسید. منی که هرچقدر خوب بودم بدی دیدم و هرچقدر راه اومدم سوار شدن...

منی که دیگه بزرگ شدم، همین حالا!

یاد گرفتم بزرگ شدن خوب نیست. یاد گرفتم آدما عوض میشن

فهمیدم هرچی پیش میره بدتر میشه و نه بهتر ، فهمیدم نباید بفهمم

فهمیدم هیچ دوستی بهتر از پدر مادر نیست ، فهمیدم به موقعش همه تنهات می زارن

پس به خودم اومدم و دیدم بعد از 25 سال بزرگ شدم!

بزرگ شدم، منی که سعی می کردم کوچیک بمونم و بچه گی کنم...

بزرگ شدم، منی که تا امروز صبح دنیا رو جدی نمی گرفتم...