هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

امروز

امروز فهمیدم

خوب بودن کافی نیست...

فهمیدم شکستن غرور چیزهای خوبی در پی ندارد

فهمیدم نگه داشتن اشک یعنی مرد شدن

و چقدر بدم آمد از خودم که مرد شدم.


امروز شکستم

غروب بود و من و خورشید هردو با هم غروب کردیم

سرم درد میکند، تیر می کشد

انگار هوایم بارانیست

صاعقه ها را احساس می کنم

و چشمانم مانند دو سد بزرگ پر آب اند

اما نم پس نمی دهند


امروز فهمیدم

اعتماد به نفس به تنهایی کافی نیست

فهمیدم حتی اگر همه چیز هم خوب باشد

می تواند با یک کلمه، با یک نگاه

آوار شود تمام آنچه ساخته ای


امروز را فراموش نخواهم کرد

بلکه قابش می کنم و در سرسرای ذهنم به دیوار می آویزم

تا یادم بماند که شکستن چه طعمی دارد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد