هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

از خودم میترسم...

کل روز خودمو حبس کردم تو اتاق سردم.

روی تختم دراز کشیدم و فکر کردم. خوابم برد. بیدار شدم و فکر کردم و این پروسه تا شب بارها تکرار شد...

به خودم فکر کردم که اصلا آدم کاملی نیستم. به ضعف هام. به اینکه چقدر جمع گریز و افسرده ام. به اینکه چقدر گوشه گیر و کم حرفم. و بیشتر از همه به علتش فکر کردم. خوب میدونم دلیلش چیه...

به دوستام فکر کردم. به این پنج شیش سال گذشته که چقدر تغیییر کردم. که چقدر اتفاقای بزرگ افتاد تو زندگیم.

خیلی عوض شدم. جا افتاده تر شدم. بزرگ شدم...

و حالا از خودم میترسم...