هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

پوچ شدم

دقیقا همون لحظه که فکر می کنی همه چیز خوب شده...

زخمای قدیمی سر باز می کنن...

تازه داشتم خوب می شدم که دوباره یه حس کهنه اومد سراغم

پوچ شدم

آرمانشهر

ناخودآگاه یاد بچگیام میوفتم

صبحایی که بی دغدغه و وقتی از خواب سیر میشدم از خواب بیدار میشدم و صبحونه آماده بود... تابستونای گرم و نور آفتاب سر صبح... چایی شیرین و نون داغ


 یاد عصرا میوفتم... لحظه های پرشور دم غروبی که انتظارشو میکشیدم... دلم تنگ میشه واسه کارتون دیدنا، دوچرخه سواریا، میکرو بازی کردنا و خندیدنای از ته دل، حتی واسه غم غروباش


واسه قایم باشک بازی کردنای شباش تو کوچه و شام خوردنای خانواده دور هم... بعدش کز کردن گوشه اتاق و فکر کردن به اینکه چقدر همه چی خوبه


دلم تنگه، حالا که خودم غرق شدم تو سختیای زندگی

و گه گاه حس گذشته واسه چند لحظه میاد سراغم


آرمانشهر من کودکی!

ته خاک

کلمه ها خالی میشن

مثل الان که زندگی خاکستری شده

امید به موندن ته میکشه و تو میمونی و کلی حرف تلخ که آروم آروم ته نشین میشه توی قلبت

تو میمونی و آرزوی آزادی و رویای پرواز


میدونم

آخرسر هم دیگه این دل نمی تپه و تموم میشه

میگن علائم حیاتیم از بین رفته

میگن علت مرگم ایست قلبی بوده

میگن پر کشیدم ته خاک