هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

رویــا

نه گرم بود... نه سرد

هوا رو می گم

متعادلتر از هر وقت دیگه ای .  آفتاب یه گوشه از خونه رو روشن کرده بود.

ما رو کاناپه کنار هم نشسته بودیم و من آروم گرفته بودم...

دست کشیدم روی لب هاش و نگاهش کردن... به لاله گوشش، به موهاش، به چشم هاش...


-میدونی، بعضی وقتا کلمه ها قدرت توصیف تمام و کمال یه سری از چیزها رو ندارن... اما با این حال، نگاه کردن به تو مثل این میمونه که زل بزنی به یه آسمون پر ستاره، تو یه شب آروم و خنک... اینکه احساس میکنی داری به یه وجود خیلی با عظمت تر از خودت نگاه می کنی و احساس پوچ بودن بهت دست میده.

تو... تو شبیه شعری هستی که هیچوقت سروده نشده، موسیقی که هیچکس نشنیده...

باید قابت کرد و روبروت ایستاد و تا ابد زل زد به خنده هات...

کلمه ها خیلی کوچیکن برای شما... عشق حقیره در برابرتون...

دل که سهله، باید همه چیزو باخت برای یه نگاهتون...


باز با همون چشم های از جنس الماست نگاهم کردی و خندیدی!

از خودم میترسم...

کل روز خودمو حبس کردم تو اتاق سردم.

روی تختم دراز کشیدم و فکر کردم. خوابم برد. بیدار شدم و فکر کردم و این پروسه تا شب بارها تکرار شد...

به خودم فکر کردم که اصلا آدم کاملی نیستم. به ضعف هام. به اینکه چقدر جمع گریز و افسرده ام. به اینکه چقدر گوشه گیر و کم حرفم. و بیشتر از همه به علتش فکر کردم. خوب میدونم دلیلش چیه...

به دوستام فکر کردم. به این پنج شیش سال گذشته که چقدر تغیییر کردم. که چقدر اتفاقای بزرگ افتاد تو زندگیم.

خیلی عوض شدم. جا افتاده تر شدم. بزرگ شدم...

و حالا از خودم میترسم...

روز ۹۱۴۳ زندگیم

در خونه رو بستم. دنیا آبی بود!

خورشید غروب کرده بود اما هوا هنوز روشن بود و بدرنگ تر از همیشه به نظر می رسید. هدفونو گذاشتم تو گوشم و شروع کردم به قدم زدن. طبق معمول دنیا شد یه فیلم و من تو ذهنم صحنه هایی که میدیدم رو با موسیقی چفت و جور میکردم. نگاه به چهره مردم، شاخه های لخت که کم کم با سیاه شدن آسمون همرنگ میشدن و از بین میرفتن، من یه موجود تنها بودم که روی کره زمین قدم میزد و از بین خرابه ها و بازمونده ی حیات موجودات دیگه راه خودشو پیدا میکرد.

همینطور که پیش میرفتم کوچه ها و خیابونا تنگ تر می شدن و نفس کشیدن برام سخت تر میشد.درست جلوی یه گل فروشی هدفونو در آوردم، دنیا متوقف شد. سه دقیقه با گل فروش گپ زدم و دوباره هدفونو گذاشتم تو گوشم و راه افتادم... از خط عابر پیاده که رد میشدم ،نگاه سنگین تموم ماشینایی که پشت چراغ راهنما ایستاده بودن رو حس کردم. با خودم فکر میکنم که میتونست الان با من قدم بزنه، اما نخواست و تنها موندیم. هم من هم اون. چرا؟ بعد۲۵ سال زندگی کردن هنوز نمیفهمم چرا...

روبروی در خونم. هدفونو از گوشم درمیارم و یه نفس عمیق میکشم و کلیدو میندازم  و میچرخونم. همیشه گفتن خونه که میری خستگیتو بزار پشت در... منم با لبخند میرم تو و سلام میکنم.