هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

بوی نم و چوب خیس

هوا نم نم روشن می شد و همراه با طلوع شفق صبحگاهی من رو هم بیدار می کرد. من دیگه اون آدم عبوس و تلخ گذشته نبودم که روزهامو با منفی بافی و بی امیدی شروع می کردم.

اینکه داشتم با طلوع خورشید بیدار می شدم یه حس جدید و خوب رو در من بوجود می آورد. بوی نم و چوب خیس خورده خیلی محسوس بود.

تمام اون شب سرد بارون باریده بود و وقتی اون موقع صبح از اتاق تاریکم خزیدم بیرون و روی تراس قد علم کردم، هنوز هم قطره های معلق آب رو می شد توی هوا حس کرد.

اولین پرتوهای نور که روی درختای خواب آلود دست می کشید رو نگاه می کردم و با نفس های عمیق هوای پاک و مرطوب رو به ریه هام هدیه می دادم.

یکم گیج بودم . مثل آدمی که تازه به دنیا اومده هیچ خاطره و گذشته ای رو به یاد نمی آوردم و فقط از زمان حال لذت می بردم.

از پله های چوبی که به سمت طبقه پایین و آشپزخونه که رفتم سردیه کف ، خواب رو به طور کل از سرم پروند. انگار نه انگار که الان 5 صبحه و من ... دیشب چه اتفاقی افتاده بود که من اینقدر حس خوب و خوشی داشتم ؟ چیزی رو به خاطر نمی آوردم و این اصلا مهم نبود. این حس اینقدر خوب بود که نمی خواستم لحظه ای از اونو از دست بدم.

کتری رو پر آب کردم و گذاشتم روی اجاق. حتی این کارای روزمره و تکراری هم انگار معنی و کیف جدیدی داشتن.

روز شانس من بود چون به آرزوم رسیده بودم . آرزویی که سال ها گوشه دلم غبار و زنگار روش نشسته بود. اینکه یه روزی تو خواب باشی و من مثل یه مرد خوشحال بیدار بشم و برات صبحونه آماده کنم. تو تراس بایستم و به تک تک ابرها و درخت ها فخر بفروشم که تورو دارم.

حالا داشت اتفاق می افتاد و دلم نمی خواست هیچ چیز خرابش کنه ... حتی صدای سوت کتری که نفهمیدم کی جوش اومده.

اونروز صبح من و تو، توی تراس کلبه چوبی که به عشقت ، با دستای خودم ساخته بودم صبحانه خوردیم. من بوسیدمت و خورشید بهم چشمک زد. دورمون پتو پیچیده بودم اما با این حال بدنت سرد بود. همه چیز رویایی بود اما حیف که چشمای سیاهتو نمی تونستی باز کنی. کاش زنده بودی

نظرات 1 + ارسال نظر

میگن واسه آرامش خودتم که شده ببخش و فراموش کن...
ولی وقتی از کسایی که توقع نداری میرنجی...
هرچقدر هم که بخوای ببخشی و فراموش کنی نمیشه...
انگاری داری خودتو گول میزنی !
وقتی از یک دوست میرنجی ...
حتی اگه بگی بخشیدمش ...
یه چیزی ته دلت میمونه!
کینه نیست...یه جایه زخمه...
یه چیزی که نمیذاره اوضاع مثل قبل بشه...
هرچقدر هم که تلاش کنی ...خودتو بزنی به اون راه و بگی نه...
بی فایدس!!!
یه چیزایی این وسط از بین رفته...
وجایه خالیش تا "همیشه" درد میکنه...
یه چیزی مثل :
"حرمت" ...!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد