هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

پاییز امسال

عجب پاییزی بشود پاییز امسال

یادت هست ؟ خیلی وقت بود که منتظر بودیم تا طبیعت به نفس های آخرش نزدیک شود

برگ ها بمیرند و بریزند و ابرها بیایند


قرار گذاشتیم من و دلتنگیهایم

همین که هوا کمی خنک شد

دم غروب یک لیوان بزرگ چای گرم برداریم و برویم توی تراس بنشینیم

شهر را نگاه کنیم

چراغ هایی که یکی پس از دیگری روشن می شوند

و مردمی که به سمت خانه هایشان بازمی گردند . چقدر با امید و اشتیاق !

شاید هم به آسمان نگاه کردیم و فکر کردیم که تا نم نم باران بزند عاشق های شهر بیایند توی کوچه و خیابان


نم نم باران زد اما ...

نظرات 1 + ارسال نظر

ﮔﺎﻩ اﺯ ﻧﻮاﺯﺷﺶ اﺷﻚ ﻣﻲ ﺭﻳﺰﻱ...
و ﮔﺎﻩ اﺯ ﻟﺤﻦ ﺗﻨﺪﺵ ﺑﻲ اﺧﺘﻴﺎﺭ ﻣﻲ ﺧﻨﺪﻱ!
ﺩﻳﻮاﻧﮕﻲ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺳﺎﺩﮔﻲ اﺳﺖ.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد