عجب پاییزی بشود پاییز امسال
یادت هست ؟ خیلی وقت بود که منتظر بودیم تا طبیعت به نفس های آخرش نزدیک شود
برگ ها بمیرند و بریزند و ابرها بیایند
قرار گذاشتیم من و دلتنگیهایم
همین که هوا کمی خنک شد
دم غروب یک لیوان بزرگ چای گرم برداریم و برویم توی تراس بنشینیم
شهر را نگاه کنیم
چراغ هایی که یکی پس از دیگری روشن می شوند
و مردمی که به سمت خانه هایشان بازمی گردند . چقدر با امید و اشتیاق !
شاید هم به آسمان نگاه کردیم و فکر کردیم که تا نم نم باران بزند عاشق های شهر بیایند توی کوچه و خیابان
نم نم باران زد اما ...
ﮔﺎﻩ اﺯ ﻧﻮاﺯﺷﺶ اﺷﻚ ﻣﻲ ﺭﻳﺰﻱ...
و ﮔﺎﻩ اﺯ ﻟﺤﻦ ﺗﻨﺪﺵ ﺑﻲ اﺧﺘﻴﺎﺭ ﻣﻲ ﺧﻨﺪﻱ!
ﺩﻳﻮاﻧﮕﻲ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺳﺎﺩﮔﻲ اﺳﺖ.....