من اینجا ، تو خونه نشستم...
ذهنم اینجا نیست !
رفته یه جای دور ... یه صبح سرد ، آفتاب تند و ذره ذره آب شدن برفها...
سوز سرد و سرخ شدن نوک انگشتات...
من اینجام...کنار شعله های مصنوعی شومینه ، ذهنم اینجا نیست...
آسمون قرمز شده بود...
بوی نم داشت دیوونم می کرد و سرما تا مغز استخونمو می سوزوند
بین ازدحام خیابون راهمو کج کردم تو یه کوچه ی خلوت
یه لحظه مکث . غربت کوچه حالمو عوض کرد ، کوچه پیر بود و خیلی خاطره ها داشت انگار
درختای بلند و خشک ، جوی آب سنگ فرشایی که پر بودن از برگهای خشک
و برگای خشکی که حالا نم نم بارون تن نحیفشونو نوازش میکرد...