هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

قسم

قسم به شمعدانیهای لب حوض

که این سراب است و سراب است و سراب

ذهنم اینجا نیست...

من اینجا ، تو خونه نشستم...

ذهنم اینجا نیست !


رفته یه جای دور ... یه صبح سرد ، آفتاب تند و ذره ذره آب شدن برفها...

                          سوز سرد و سرخ شدن نوک انگشتات...


من اینجام...کنار شعله های مصنوعی شومینه ، ذهنم اینجا نیست...

بوی نم

آسمون قرمز شده بود...

بوی نم داشت دیوونم می کرد و سرما تا مغز استخونمو می سوزوند

بین ازدحام خیابون راهمو کج کردم تو یه کوچه ی خلوت

یه لحظه مکث . غربت کوچه حالمو عوض کرد ، کوچه پیر بود و خیلی خاطره ها داشت انگار

درختای بلند و خشک ، جوی آب سنگ فرشایی که پر بودن از برگهای خشک

و برگای خشکی که حالا نم نم بارون تن نحیفشونو نوازش میکرد...