سرم را تکان می دادم . تازه داشتم آگاه میشدم و او در نقش یک ناجی داشت مرا از خواب بیدار می کرد . بوی زندگی می آمد !
داشتم گَرد مرده ای که تمام این سالها خودم روی این زندگی پاشیده بودم به چشم میدیدم .
ناجی غریبه نبود ، تمام این مدت مرا میدید ، حال آمده بود برای آگاه کردن و من سکوت کرده بودم و انگار در حس جدیدی غوطه ور بودم .
زندگی دوباره سوسو می زد...