هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

زندگی دوباره سوسو می زد

سرم را تکان می دادم . تازه داشتم آگاه میشدم و او در نقش یک ناجی داشت مرا از خواب بیدار می کرد . بوی زندگی می آمد !

داشتم گَرد مرده ای که تمام این سالها خودم روی این زندگی پاشیده بودم به چشم میدیدم .

ناجی غریبه نبود ، تمام این مدت مرا میدید ، حال آمده بود برای آگاه کردن و من سکوت کرده بودم و انگار در حس جدیدی غوطه ور بودم .

زندگی دوباره سوسو می زد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد