هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

عصر جمعه

جمعه است و عصر...

باز من فکر می کنم و فکر می کنم...

به تنهایی هایم و سکوت و تاریکی بعد از ظهر اتاقم...

به سرم می زند بروم بیرون و قدم بزنم. از کنار پارک رد شوم و آدم ها را نگاه کنم... بروم کتاب جدید بخرم و غرق شوم.

دلم به قدر تمام دنیا تنگ است...

رویــا

نه گرم بود... نه سرد

هوا رو می گم

متعادلتر از هر وقت دیگه ای .  آفتاب یه گوشه از خونه رو روشن کرده بود.

ما رو کاناپه کنار هم نشسته بودیم و من آروم گرفته بودم...

دست کشیدم روی لب هاش و نگاهش کردن... به لاله گوشش، به موهاش، به چشم هاش...


-میدونی، بعضی وقتا کلمه ها قدرت توصیف تمام و کمال یه سری از چیزها رو ندارن... اما با این حال، نگاه کردن به تو مثل این میمونه که زل بزنی به یه آسمون پر ستاره، تو یه شب آروم و خنک... اینکه احساس میکنی داری به یه وجود خیلی با عظمت تر از خودت نگاه می کنی و احساس پوچ بودن بهت دست میده.

تو... تو شبیه شعری هستی که هیچوقت سروده نشده، موسیقی که هیچکس نشنیده...

باید قابت کرد و روبروت ایستاد و تا ابد زل زد به خنده هات...

کلمه ها خیلی کوچیکن برای شما... عشق حقیره در برابرتون...

دل که سهله، باید همه چیزو باخت برای یه نگاهتون...


باز با همون چشم های از جنس الماست نگاهم کردی و خندیدی!