هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

واژه می بافم

بازم غـــم داره تــــــو قلبم گُل انـــدوه می کــــاره        بیــــادش واژه می بافم با اینکه رفته چند ســـــــاله

با اینکه لمس دستاش از تموم عشق سهمم بود        خوشم از اینکه خوشبخته ، از این بارون که می باره


امیدی نیست برگــــرده ، دارم مرثـــیه می خونم        یه دم خوبم و می خندم ، یه دم آشوب و دلخونـــم

با اینکه رفته چند ساله ، بیــــادش واژه می بافم        اونـــم یاد مـنه شــاید ، نمی دونــی ، نـــمی دونم


17/7/93

نظرات 2 + ارسال نظر

و زیباست اینکه...
در اوج نیاز...
در اختیار خودش بگذاری اش...

اصرار برای ماندنش نکنی...
تا اگر دلش با تو نبود برود...
تا مجبورش نکنی که به دروغ دوستت داشته باشد

helen 17 مهر 1393 ساعت 18:07 http://site01.asso.st

ســــلااااااااااااام
چه قالب قشنگی داره وبلاگت
مطالبت هم جالبن ☺
6516

مرسی ، نظر لطف شماست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد