هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

هیچستان

... زیر این طاق کبود ، یکی بود یکی نبود

چشم ها

از آینه به چهره اش نگاه می کردم ...

دریغ از یک ذره دلخوشی و امید ، مثل سنگ !

راننده مینی بوس را می گویم ...

موهای ژولیده و ظاهر نامرتبی داشت


یک لحظه متوجه شد که زل زده ام به قیافه عبوسش

چشمم را برمی گردانم و نگاهم می افتد به آگهی ترحیمی که روی شیشه جلو نصب شده و دوباره نگاهش می کنم

لباس سیاه پوشیده 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد